دانلود موزیک آکورد ریمیکس آموزش انیمیشن رایگان آهنگ نود 32 آپدیت خرید اینترنتی آموزش گیتار مدیا عکس مقاله برنامه موبایل اندروید بازی کتاب موبایل مستند داستان تالش متن

امتیاز شما به وبلاگ؟

آمار مطالب

کل مطالب : 748
کل نظرات : 548

آمار کاربران

افراد آنلاین : 6
تعداد اعضا : 29

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1092
باردید دیروز : 1061
بازدید هفته : 2811
بازدید ماه : 42379
بازدید سال : 2297700
بازدید کلی : 3354348

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ♥♥♥دوست من سلام♥♥♥ و آدرس sasjon.LoxBlog.ir لینک کنید و بعد مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید . اگه لینک ما در سایت شما وجود داشت لینکتون به طور خودکار توی سایت ما قرار میگیره.با تشکر.ساسان






تبلیغات
. . .
<-با کلیک روی تبلیغ بالا مارا حمایت کنید->


نویسنده : ساسان فرهمند
تاریخ : دو شنبه 30 آبان 1390
نظرات

داستان بسیار زیبای

ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،

عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »

مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« اميلي عزيز،

از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،

با عشق، خداآ

تعداد بازدید از این مطلب: 4409
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25


نویسنده : ساسان فرهمند
تاریخ : دو شنبه 30 آبان 1390
نظرات

داستان کوتاه  * زیبایی رایگان است *

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .

 

پائولوكوئيلو

تعداد بازدید از این مطلب: 4280
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22


نویسنده : ساسان فرهمند
تاریخ : دو شنبه 30 آبان 1390
نظرات

داستان بسیار زیبای  * انیشتین و راننده اش *

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت ، بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود ! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند ؟ راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد ، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند ، کمی تردید داشت. به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد.دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت : سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد !

تعداد بازدید از این مطلب: 4754
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دوست من سلام
ساسان فرهمند متولد: 28 اردیبهشت 1371 از شهرستان زیبای رضوانشهر در استان سرسبز گیلان 2 سال سابقه به عنوان مدیریت کافی نت گاما و مهارت در زمینه طراحی تیزرهای تبلیغاتی و بنر، استند یا لوگو و... طراحی تیزر برای تلویزیون های شهری شماره تماس: 09333433384 تلگرام: Sasjon@ اینستاگرام: Sasan.Farahmand71 کانال تلگرام: BESTo20@ هر درخواستی یا کمکی خواستید مثل تحقیق یا مطلب خاصی با من درمیون بگذارید تا بهتون کمک کنیم.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود